روح بیمار مرگ مغزی، من هایجیا کیام و کجام؟

خیلیها دوست دارند بدونند که روح بیمار مرگ مغزی کجاست؟ تو بدن بیماره یا از بدن جدا شده؟ نه اینکه برای خانواده بیمار از نظر علمی فرقی کنه که روح عزیزشون سرگردانه یا چسبیده به جسم؛ اما دوستداران بیمار دلشون میخواد بدونند که وقتی با شخصی که مرگ مغزی شده حرف میزنند اون واقعا زنده است؟ ارتباط گرفتن باهاشت اثری داره؟ اصلا روحش هست که حرفهای اونها را بشنوه یا خوشحال شه که براش دعا میکنند که به زندگی برگرده؟ هیچکس درست نمیدونه؛ حتی من؛ هایجیا که اینجا با شما حرف میزنم؛ ولی من تجربههامو از ۲ سال و نیم مرگ مغزی بودن، بهتون میگم.
روح بیمار مرگ مغزی کجاست؟
بیمار مرگ مغزی همچنان روح دارد اما به دلیل آسیب به مغز دیگر هوشیاری بدن خود را به دست نمیآورد. بنابراین روح چنین بیماری همچنان در بدن او هست.
بیمار مرگ مغزی هنوز جان داره؟
تا زمانی که یک انسان نفس بکشد، جان دارد و بیماران مرگ مغزی هم نفس میکشند و ضربان قلب دارند، پس جان دارند اما مغز آنها توانایی ارادی خود را به طور کامل از دست داده است.
روح بیمار مرگ مغزی، داستان من: هایجیا
اسم من هایجیاست.
متولد ۲۲ دی ۱۴۰۰ هستم؛
و ۱۳ آبان ۱۴۰۳ مردهام. البته مامانم به همه گفته تو این تاریخ تولدمه؛ چونکه دیگه همیشه زندهام و کسی نمیتونه نفسمو قطع کنه.
نمیدونم مامانم چی میگه؛ فقط میدونم وقتی از این بالا نگاش میکنم دیگه ناراحت نیست ولی مامان هرکی که میاد اینجا، تو اون تاریخ مردنه، گریه میکنه. در هر صورت من مامانمو نگاه میکنم که برای تولد دوم من خوشحاله.
من بابا هم دارم، ولی ازش ناراحتم؛ آخه یه چیزی بهم وصل بود؛ اومد کندش؛ بعد من دردم گرفت. قبلاها هم این کارو کرده بود؛ بعد هی مامانم میاومد سرش جیغ میکشید که به چیز میزهایی که به من وصله دست نزنه؛ بعد خیلی موقعها باهم یه کارهای ترسناکی میکردند؛ بچه بغل دستیام میگفت دارند با هم دعوا میکنند نگاه نکن… بیا بال بزنیم بریم بالای پارک پیش بچهها. من خیلی کیف میکردم تنها برای خودم میچرخیدم؛ آخه خیلی کوچیکتر از بقیه بودم؛ تنهایی هر جا دلم میخواست میرفتم.
وقتی روح بیمار مرگ مغزی آزاد باشه هرجا میتونه بره. ولی من قبل مرک مغزی، مریض بودم. خیلی مریض.
وقتی مامانم منو حامله بود؛ یه کسایی اذیتش کردند؛ بعد مامانم به خاطر آسیب ندیدن من هیچ کاری نمیتونست کنه؛ هرچی از بابام کمک خواست؛ بابام کمکش نمیکرد. خلاصه… من وقتی به دنیا اومدم… کلی مریضی داشتم… انقد که مامانم قاتی کرد.
رفت بابامو دعوا کرد که کاری کنه؛ بابامم خودش یه جور مریضی سوسولی داشت به اسم کرونا… با همون مریضیش چند نفرو خواست یه جایی… ولی هیچ کاری برای من نکرد؛ مامانم هاج و واج مونده بود چی کار کنه؛ مجبور شد خودش مواظبم باشه تا خوب شم… وقتی من نوزاد بودم… خیلی اذیتم میکردند. بهم میگفتنند عقب موندهام.
فقط مامانم مراقبم بود و بهم شیر میداد. بابام حتی نگامم نمیکرد. هی بچههای مردمو به مامانم نشون میداد: یه زنهای زشت و عفریتهآی رو نگاه میکرد؛ سوت میکشید بچههای اونها را به مامانم نشون میداد و منو مسخره میکرد.
میگفت من هیچ نکته خاصی ندارم. نمیخوادم؛ براش مهم نیستم.
بعد مامانم خیلی بیپول بود. خیلی مشکلات براش پیش اومده بود؛ نمیتونست بره داروهای منو بخره یا برام دکتر بیاره.
مجبور بود منو بذاره پیش آشناهای بابام؛ خودش بره دنبال کار.
بعد اونایی که دور بابام بودند؛ هی منو اذیت میکردند؛ مامانمو دوست نداشتند؛ چون بابام دوستش داشت. بعد بابامم بهم توجه نمیکرد. انقدر اذیتم کردند که یه روز مامانم یه بابام گفت این چه مدلشه؟ چرا اینا انقدر نادرستاند.
بعد بابام یهویی عصبانی شد؛ منو از مامانم گرفت.
بعد مامانم بهش التماس کرد نکنه این کارو… بابامم ازش باج گرفت.. خیلی زیاد.
مامانمم برای کار خیلی جاها میرفت؛ هر چی داشت رو ریخت پای من که حالم خوب شه؛ بابام هی مثل عروسک انباری نندازتم دور…
بعد یه روز که مامانم از بابام خواست برام یه چیز کوچولو بگیره…
اون دوست نادرستهای بابام… مامانمو خیلی اذیت کردند؛ آخر سر هم چیزی که بابام گفته بود برام بخرند؛ به مامانم ندادند..
مامانم به بابام گفت.. بابام باز عصبانی شد…
منو از مامانم گرفت.
مامانم خیلی سعی کرده بود من با اینکه همه بهم میگفتند عقب مونده، راه بیافتم و خودم نفس بکشم…
ولی بابام جوری منو جدا کرد ازش که علایم حیاتیآم خیلی کم شد… شد ۲۵ درصد حالتی که مامانم مراقبم بود.
بعدش… بابام به مامانم گفت، بیا دوباره بچهدار شیم…
مامانم اول خیلی خوشحال شد بعد یهویی دوستش بهش یه چیزی درباره بابام گفت… مامانم دیگه مثل قبل نشد.
دوستش بهش گفته بود، از همچین آدمی بچه نداشته باش؛ برو بگو حق و حقوقتو بده. بعد دیگه هیچی…
بابام نذاشت مامانم منو ببینه دیگه چون درباره بچه دوم ازش خواسته بود احتیاط کنه مثل من نشه…
بعد یه روز مامانم خیلی از دست بابام عصبانی شد؛ هرچی هر کس تو کل ۱ سال و نیم زندگی من، اذیتش کرده بود رو سر بابام خالی کرد. بابامم عصبانی شد، با مامانم قهر کرد. آخه مامانم خیلی ترسناک شده بود؛ منم ازش ترسیدم ولی خوب پای من در میون بود. بابام اصلا به من توجه نمیکرد.
خلاصه انقدر از دست هم عصبانی بودند که منو یادشون رفت؛ من رفتم تو کما؛ مرک مغزی شدم.
بابام مامانمو مقصر مرگ مغزی من میدونه؛ مامانم بابام و هرکی دورشه. میگه روح بیمار مرگ مغزی زنده است… بابام قبول نداره…
فقط به مامانم میگفت بچه دوم…منو نمیخواست دیگه…
تا اینکه بدون گفتن به مامانم ۱۳ آبان ۱۴۰۳؛ بابام یه سری چیز میز رو از من جدا کرد..
و من متولد شدم: هایجیا.
اینجا که اومدهام همه بهم میگن خوشگلم: یه جوری میگن که خوشم میاد. اونجا که بودم هم بهم میگفتند عقب مونده: نمی دونم این یعنی چی! ولی با تمسخر میگفتند.
چند تا خانم اینجا بهم گفتند بالهام خیلی قشنگاند.. مامانم بال نداره اما وقتی بال زدم رفتم تو اتاقش دیدم یه مجسمه داره که اون بال داره و منو بغل کرده: رو دیوار بالای میزشم عکس منو کشیده بود.
مامانم دلش میخواست هر وقت روح بیمار مرگ مغزی من برگشت تو تنم؛ انقدر بهم سواد یاد بده که بتونم همه مریضها رو خوب کنم… و داروهای اثربخش و غذاهای سودمند رو به مردم معرفی کنم.
مامانم یه دفتر خاطرات هم رو میزشه؛ نگاش که کردم دیدم اسم منو توش کرده هایجیا. البته من قبلا اسمی نداشتم… چون بعد تولدم خیلی مشکلات داشتم، مامان و بابام هردوشون فکر میکردند من میمیرم و یادشون رفت برام اسم بذارند.
هایجیا رو بابام انتخاب کرده… مامانم تو دفتر خاطراتش اینطوری نوشته…
من اسمم رو دوست دارم؛ اسم یه الهه خوشگله که همه مداوا میکنه.
من دلم نمیخواست روح بیمار مرگ مغزی منو، از بدنم جدا میکردند؛ مامانم سر همین با بابام قهره. تو دفترش نوشته بابام بیمسولیته؛ اسمشم تو گوشیش سیو کرده عزرائیل. اینجا یکی هست هر روز با یه مینی بوس میاد اسمش عزرائیله. آدمها رو میاره اینجا.
خوب مامانم چقدر بی ادبه! بابام که راننده نیست بهش میگه عزراییل. بابام یه شغل دیگه ای داره…ولی چون هیچ وقت منو نمیخواست ازش نپرسیدم شغلت چیه بابا؟
نمیدونم شبها برم به خواب مامانم یا بابام؛ پیش کدومشون؟
ولی خواستم بگم روح بیمار مرگ مغزی زنده است. نفس هم میکشه.






